خیلی وقته به این نتیجه رسیدم اهمیت دادن توی خانواده ها هیچوقت به زبون نمیاد.. ولی همیشه بهت ثابت میشه
مثل وقتی که مریضم و مامان نصف شب دستشو میذاره رو سرم
مثل وقتی که بابام همه مسیرای دانشگاهای مختلفو چک کرد که برای رفت و امد سختم نباشه
مثل وقتی که داداشم میدید هوا گرمه فرماندشونو میپیچوند تا برسونتم مدرسه
مثل وقتی که عصبیم همسرم زمین و زمانو بهم میدوزه تا بخندونتم هرچقدر هم که فوشش بدم
مثل وقتی که مامانبزرگ همه زورشو میزد تا صبحونه باب میلم باشه
مثل وقتی که تو جمع گفتم خودکارای کشورای مختلفو جمع میکنم و از اون روز به بعد شوهر خالم هر سفر خارجی که میرفت برام خودکار میاورد
مثل وقتای که زنداییم غذایی که قارچ داره رو یکوچولو جداگونه بدون قارچ میپزه
مثل وقتی که سردرد داشتم و عمم گفت صدای باندو کم کنین
مثل وقتی که دوستام گاز نوشابمو در کردن
مثل وقتی که دبیرمون از دوستم پرسیده بود هنوزم شعر مینویسم؟
مثل وقتی که مربیم دید خیس عرقم گفت برم پایین دست و صورتمو بشورم
مثل وقتی که کسی که باهاش بد تا کردم دید حالم بده تنهام نذاشت
مثل وقتی..
هیچکدومشون نگفتن بخاطر تو.. هیچکدوم نگفتن برامون مهمی
ولی همشون ثابت شده بهم:)
منم دلم برات تنگ شده ۹۹ بود اون موقع ها نه؟