- سه شنبه ۷ دی ۰۰
- ۱۶:۱۴
تلفن زنگ میزد ,بهش گفتم تو جواب میدی یا من؟خندید..
گوشی رو برداشتم..
صدای یه مرد بود ازم خواست اسم و سن و نشونی های گمشده ام رو بگم..
همش 17 سالش بود که گمش کردم..
یه بهار بود، ساعت سه و نیم صبح، تیشرت قهوه ای داشت.. داشتیم با هم حرف میزدیم، براش قرآن میخوندم:)
صدای مسیج گوشیم اومد.. نگاهم چرخید سمتش.. دیگه نبود..
پرسید اسمش چی بود؟ -عطیه
اسم شما چیه؟ -عطیه
هنوز مکالمه تموم نشده بود که یه دست تلفن رو قطع کرد
گریه میکرد
دستم رو گرفت : عطیه بریم، دلم داره میترکه..
بعدا نوشت: حدود سه ماه از نوشتن این دلنوشت میگذره و پیداش کردم.. گم نشده بود فقط نمیدونست بازی خیلی وقته تموم شده و باید بیاد بیرون...
«اقا فرشته مرسی که بهش گفتی🥺❤️»
پ.ن: میدونم میدونم از استوری ها خسته شدین اومدم پست خوشگلتر بزارم ایشالا که مورد پسنده🙂
و یه موزیک؟