- دوشنبه ۱۸ اسفند ۹۹
- ۰۷:۵۵
خوشحال بود..
خیلی خوشحال بود..
معشوقه اش دوستش داشت.. انقدر دوستش داشت که الان مشغول صاف کردن اسفالت کوچه شان بود، که مبادا زمین بخورد.
در قلب کوچکش بخاطر این نگرانی های گاه و بیگاه معشوقش غوغایی بود.
همینکه فهمید کار معشوقش با اسفالت کوچه تمام شده دوان دوان به ان سمت رفت و معشوقش را در اغوش کشید.
قلبش به لرز شیرینی افتاد.. اولین بار بود تجربه اش میکرد. دستهای کوچکی که دورش حلقه شده بود و صدای خنده ریزش.
بهشت دنیا را پیدا کرده بود و قصد دل کندن نداشت..
مگر میتوانست از اغوشی که ماه ها انتظارش را کشیده بگذرد؟
اما معشوقش بالاخره جدا شد و دستانش را در دست گرفت و ارام گفت: باید برم فقط اومده بودم اینجارو درست کنم، مراقب خودت نیستی زمین میخوری..
اما نمیخواست از معشوقش جدا شود.. او را میخواست.. برای همیشه.. و در هر لحظه
***
چشمانش را باز کرد.. معشوقه اش را ندید فورا بلند شد و پرده را کنار زد.
اسفالت کوچه شان صاف بود و خبری نبود..
اما چرا هنوز گرمش بود.. لبخندی زد و دوباره چشمانش را بست و پس از چند لحظه باز کرد.
انتظار داشت دوباره در اغوش معشوقش باشد.. اما خبری نبود
از ان روز به بعد.. هر روز ارزو میکرد اسفالت کوچه شان خراب شود:)
+برگرفته شده از خوابی احمقانه😐